این روزها دارم فرندز رو میبینم. شاید این فقط سریال باشه با یه سری داستانهای فانتزی اما من مطمینم همه اونهایی که یه بار این سریال رو دیدن دلشون میخواسته اون موقعیت (زندگی با پنج تا دوست خوب) رو تجربه کنند. یا شاید در لحظهای خودشون رو به یکی از اونها نزدیک دیدند یا حتی در قلبشون یکی از اونها رو دوست داشتند. میبینید ما کمترین چیزها رو هم هیچوقت نداشتیم. همیشه در جایی زندگی کردیم که از ترس قضاوت شدن حتی تخیل هم نکردیم. از ترس آینده مبهم مستقل نشدیم و نتونستیم تصمیم بگیریم آیا واقعا دلمون میخواد از رابطه مون بچه داشته باشیم بدون ادامه رابطه یا نه؟ همیشه یه طناب ضخیم نامریی پامون رو بسته و همیشه یکی بوده که باید بهش میگفتیم چه غلطی میخوایم بکنیم! بهمن ماه شده و خرس گنده پشت این وبلاگ داره به سی و نه سالگی میرسه بدون اینکه قادر باشه تنهایی از یه پله بالا بره و دلش بچه میخواد! سال دیگه چهل ساله میشم و هیچ غلط خاصی در زندگی نکردم و هیچ هدف و رویایی هم ندارم. تنهام و در لیست شمارههای تلفنم کسی رو ندارم که دلش بخواد ناله بشنوه و اینجا تنها جاییه که میتونم ناله کنم. خدایا شکرت!
جهان با من برقصگفته بودم نوشتن خیلی چیزها برام خیلی سخته، دقیقا خیلی چیزها که یکیش امشب اتفاق افتاد... خواهرم و شوهرش امشب رفته بودند خرید. یک جعبه شیرینی، یک سطل ماست محلی و یک سطل هم شیر محلی خریده بودند و اونها رو روی صندلی عقب ماشین گذاشته و شام اومدند خونه ما. خونه جدید ما در محله نسبتا خوب شهرمون محسوب میشه و خیلی نزدیک به خیابون اصلیه و در اون ساعت شب خلوت هم نیست. ساعت ده و نیم خواهرم اینا خداحافظی کردند که به خونه شون برگردند. هنوز چند دقیقهای از رفتنشون نگذشته بود که زنگ رو زدن و گفتند ماشینشون رو دزد زده. دزد بینوا فقط جعبه شیرینی و ماست رو برده بود و سطل شیر روی صندلی واژگون شده بود. خواهرم حدس میزد که شوهرش یادش رفته در ماشین رو قفل کنه و ما همگی معتقد بودیم کسی که سطل آشغال بزرگ سر خیابون رو میگرده احتمالا به صورت شانسی در ماشینو چک کرده و وقتی باز بوده فقط اون دو تا چیز رو برده. مامان کمیدر تاریکی کوچه پیش رفته و دیده سطل ماست هم که گویا درش شل بوده از دست طرف افتاده کف کوچه... تا همین جا شما ببینید چقدر داستان غم انگیزه. ببینید چقدر درد در این ماجرا هست. ببینید که چه بهتی به انسان دست میده وقتی فردی ساعت، فلش،عینک دودی، کیف آچارها، قفل فرمون باز کنار صندلی و خیلی چیزهای دیگه رو رها کنه و جعبه شیرینی و سطل ماست رو برداره... اما اون چیزی که برای من سخته درباره اش حرف بزنم و منو در حد مرگ عصبانی و متاسف کرده، رفتار شوهر خواهرمه که علی رغم اعتراض شدید خواهرم به پلیس زنگ زد تا پلیس بیاد و در جریان این سرقت!!!!!! قرار بگیره! اجازه بدید دیگه سکوت کنم و برم بمیرم!
ناله هایی برای فراموش کردنپیر شدم. اینو به شدت در وجودم احساس میکنم. اولین بار زمانی حسش کردم که دلم دیگه یه اپارتمان نمیخواست. دلم یه خونه ده متری با یه حیاط بیست متری میخواست! دلم حیاط میخواست با یه درخت بزرگ مثل همون که جلوی در خونه قبلیمون بود. سمیرفته بود دم در خونه قبلی. میگفت خونمون ناراحت بود. می گفت درختت خیلی پیر و خسته بود... توی شیش ماه گذشته ده بار هم از خونه بیرون نرفتم. مثل پیرزنهای توی فیلمهای معناگرا شدم. فقط دلم یه حیاط میخواد با یه درخت بزرگ... دلم میخواد خیلی چیزهای دیگه که توی قلبمه رو بنویسم اما نمیتونم، نمیشه. لامصب نمیشه! سالی که گذشت برای من از جهت شخصی سال خیلی بدی بود. سراسر تنهایی، سراسر بیهودگی، سراسر خسران! بوی گند گرفتم از این همه انجماد، از این همه ناتوانی، از این همه تنهایی و از این همه... پیر شدم در سکوت و کسی نفهمید. مردم اون بیرون دارن زندگی میکنند. مفیدند. موثرند. کسی منتظرشونه. کسی دوستشون داره. کسی نگرانشونه. من اما در سکوت پیر شدم و کسی نفهمید.
از چیزهایی که نمی شود در موردش نوشتتعداد صفحات : 0